نقدي بر آراي دكتر عبدالكريم سروش در باب وحي و نبوت ـ بخش دوم
وحي در لغت به معناي سخن نجواگونه (زيرگوشي)، تند و شتابناك، رازآلود، اشارهوار و پنهان است.(13) از كاربرد واژه وحي در آيات متعدد قرآن آشكارا ميتوان ديد كه وحي تقريباً در همهجا (بويژه در مورد پيامبران) به همين معاني انضمامي است. در اين معنا سه عنصر «كلام»، «متكلم» و «مخاطب» حضور مستقيم و قطعي دارند. يعني در يكسو گويندهاي است كه سخن و كلامي ميگويد و پيامي ميفرستد و در سوي ديگر مخاطبي است كه آن را ميشنود و پيام را دريافت ميكند و البته آن را ميفهمد و گاه آن را به ديگران ابلاغ ميكند. از اينرو «ابن منظور» در لسانالعرب از گيرنده وحي بهعنوان «غير» ياد ميكند. عين سخن وي اين است: «الوحي: الاشاره و الكتابه و الرساله و الالهام و الكلام الخفي و كل ما القيته الي غيرك. يقال: وحيت اليه الكلام و اوحيت». اين سخن به اين معناست كه گوينده وحي و گيرنده آن نميتواند يكي باشد يعني براي نمونه كسي به خودش پيام بفرستد. در اين صورت اين جمله دكتر سروش در مورد وحي و نبوت نبي كه او «هم گوينده است و هم شنونده» هيچ معنايي ندارد و اساساً خارج از حوزه معنايي و مفهومي وحي در نزد لغتشناسان است و حتي در تعارض با آن است و از اينرو بههيچوجه مسموع نيست. بديهي است كه باور به «متافيزيك قرب و وصال» نيز پاسخ اين پرسش و يا باور نيست، چرا كه اساساً ربطي به موضوع مورد بحث ندارد و حداقل در تعارض با مكالمه بين خدا و رسول و يا هر كس ديگر نيست. ميتوان به قرب و وصال باور داشت و در عين حال به نظريه وحي لفظي نيز معتقد بود. درست است كه در قرآن واژه وحي در سطح گسترده به كار رفته و از وحي به زنبور عسل (نحل: 68) و وحي به مادر موسي (قصص:7) و وحي به فرشتگان (انفال: 12) يادشده، ولي اين كاربرد واژه وحي در مورد پديدههاي طبيعي و انساني عالم خارج از موضوع مورد بحث و مناقشه است و از اينرو گاه افراد غير دقيق بين اين معاني و مصاديق وحي فرق نميگذارند و يا عمداً ميان آنها خلط ميكنند. ميتوان گفت واژه وحي در قرآن (مانند واژههاي بسيار ديگر)، خنثي است و به خودي خود بار مثبت يا منفي ندارد، فقط با كاربرد و موارد استعمال آن ميتوان مثبت يا منفيبودن و يا لغوي و اصطلاحيبودن آن را دريافت، براي نمونه در قرآن در ارتباط با پيام فرستادن شياطين با هم از واژه وحي استفاده شده (انعام: 121) و روشن است كه در اينجا معناي لغوي وحي مراد است نه معناي اصطلاحي و مثبت آن، يعني سخن گفتن خداوند با پيامبران. سخن و محل بحث ما درباره وحي به زنبورعسل و يا هر پديده طبيعي ديگر و يا وحي به آدميان عادي و غيرعادي (عارفان و اهل كشف و شهود باطني) نيست، بلكه بحث بر سر واژه وحي در قرآن است كه ازسوي خداوند بر پيامبران، ولو رازآلود و خفي فرستاده ميشود و ماهيت و قلمرو و فلسفه و غايت اين وحي و اين كه چنين وحي و پيامي منشأ نبوت و برانگيختگي نبي و مبناي تأسيس دين و شريعت شده و داراي يك سلسله گزارههاي هستيشناسانه و عقايد و ارزشهاي اخلاقي و احكام (بايدها و نبايدها) ميباشد. اينكه دكتر سروش با استفاده از ديدگاه و انديشه ذوقي عارفانه و اديبانه وحدت وجودي، واژه وحي در قرآن و فرهنگ اسلامي را چنان گسترش داده كه گويي هيچ تفاوت و تمايزي ميان انواع وحي وجود ندارد و حداقل گويي وحي نبوي همان است كه وحي به زنبور عسل و يا عارفان و صالحان، شگفتانگيز است، چراكه بهكلي خارج از استعمال وحي در قرآن درباره انبيا و دستكم خارج از محل نزاع است. ايشان بايد توضيح دهند چرا وحي به زنبور عسل را با وحي بر پيامبران يكي گرفته و يا از يك جنس دانستهاند. اگر اين خلط زدوده شود و تفكيك ميان انواع وحي لغوي يا اصطلاحي صورت گيرد، دعاوي دكتر سروش (و البته ديگر همفكران) در مورد وحي و نبوت و قرآن نهتنها مبنا و وجه قرآني ندارد كه كاملاً خلاف آن است. در اينجا از تعبير بسيار زيباي دكتر سروش استفاده ميكنم كه «كلمات عجب فتنهانگيزند» و نبايد اشتراك لفظي وحي بر زنبورعسل يا هر پديده طبيعي ديگري فتنهانگيزي كند و رهزن انديشه و استدلال شود. پيشينيان لغتشناس وآگاه ما متوجه اين خلطها بودهاند كه مفهوم و مصداق وحي در مورد پديدههاي طبيعي و يا انساني را متفاوت فهم كرده و براي جلوگيري از اين اشتباه يكي را «وحي تكويني» گفتهاند و ديگري را «وحي تشريعي» و يا وحي به صالحان وعارفان را «الهام» گفتهاند و وحي به انبياء را «وحي». در ساليان اخير اصطلاح «تجربه ديني» مطرح شده كه باز به اشتباه آن را با «تجربه وحياني» پيامبران يكي گرفتهاند كه سخت رهزن و مغالطهآميز است. بنابراين داستان طوطي و زنبور را كه دكتر سروش عنوان مكتوب اخير خود قرار دادهاند به كلي با وحي و نبوت قرآن بيارتباط ميبينم و در بهترين حالت اثباتكننده دعاوي ايشان نيست. در اين مورد باز هم سخن خواهيم گفت.
به هر حال واقعيت اين است كه واژه وحي در سه ساحت مطرح شده است: ساحت طبيعت، ساحت انسان و ساحت انبياء. آنچه كاربرد اين واژه را در اين سه قلمرو موجه ميسازد، بيان انواع ارتباط «عالم خلق» با «عالم امر» است. ميتوان چنين گفت كه وحي در ارتباط با جهان عبارت است از اعمال اراده و مشيت مقام اولوهي به مخلوقات و پديدهها. اين نظر مهندس بازرگان در رساله «مسئله وحي» است كه به نظر درست و معقول و مقبول ميرسد. استعمال آيات مربوط به وحي در اين قلمرو، مؤيد اين تفسير است. مثلاً در آيه 12 سوره فصلت آمده: «و اوحي في كل سماء امرها» (و در هر آسماني امرش را وحي كرد). يا در آيات 4 و 5 سوره زلزال آمده است: «يؤمئذ تحدث اخبارها / بان ربك اوحي لها» (در چنين روز رازهايش را بازگويد / از آنكه پروردگارت به او وحي فرستاده است). در اين ساحت، اگر چه استعمال وحي عام است و معطوف به مجموعه عالم خلق ميباشد، اما موارد آن عمدتاً در مورد عالم طبيعت و جهان جامدات و گياهان و حيوانات است. در مورد حيوانات معمولاً وحي را مساوق و مترادف با غريزه ميگيرند.(14)
با توجه به اين كاربرد گسترده است كه ميتوان گفت ارسال وحي به زنبور عسل دليل خاصي ندارد و دستكم نميتوان آن را به وحي بر پيامبران مرتبط دانست و خصلت توليدكنندگي و شيرينكاري آن را به نقش توليدي پيامبران در توليد وحي و قرآن و شيريني و حلاوت نبوت تعميم داد. البته اين تشبيه به قصد تقريب ذهن و سخني استحساني و اثرگذار در مخاطب مفيد است، اما انصافاً هيچ ربطي بين دو نوع وحي بر يك پرنده و وحي نبوي وجود ندارد. دستكم نميتوان ادعا و بويژه اثبات كرد كه مراد خداوند چنين بوده و ميخواسته نقش توليدي زنبور و نبي را بيان كند. بر اين قياس، اين دعوي كه به همين دليل خداوند وحي را در مورد طوطي به كار نبرده نيز فاقد هر نوع وجاهت و دليل است. به گواهي كاربرد و استعمال آيات قرآن در مورد پديدههاي طبيعي (با نام و يا كلي و عام)، ميتوان قاطعانه گفت وحي تكويني، يعني اعمال اراده و مشيت الهي، هم شامل طوطي است و هم زنبور عسل. دستكم دكتر سروش بايد دليل يا دلايل اين تفكيك و ربط دادن وحي به زنبور عسل به وحي و نبوت را بگويد. اتفاقاً به گزارش ايشان مولوي نيز اطلاق وحي در مورد كرم ابريشم و ... را روا دانسته و همين امر، مؤيد اين نظر است كه تنها زنبور عسل شيرينكار و حلواساز نيست كه وحي خداوند را دريافت ميكند، بلكه طوطي مقلد و گاوان و خران باربردار نيز از نعمت وحي الهي برخوردارند. مفسران نيز همين اطلاق و عموميت را فهم كردهاند.
اما وحي در مورد مادر موسي، كه ميتوان آن را به صورت نمادين وحي به نوع انسان شمرد، از لون ديگر است و قلمرو آن با قلمرو وحي به موجودات مادون انسان كاملاً متفاوت است. در اين مبحث شايد بتوان گفت وحي عبارت است از ارسال پيام رازآلود و شتابناك و خفي و البته بيكلام (گرچه وحي كلامي نيز منتفي نيست)، يعني دريافت اشاراتي از درون و باطن و قلب از سوي خداوند در لحظات خاص در شرايط مساعد و به منظور درك و حل مسئلهاي خاص (چنانكه درباره مادر موسي رخ داد و يا به شكلي كه براي ابنعربي در مورد نگارش فصوص الحكم در رؤيا اتفاق افتاد).
اما به گواهي آيات فراوان قرآن و جايگاه و كاربرد آنها روشن است كه وحي بر پيامبران يكسره با آن دو نوع وحي متفاوت است. دستكم ميتوان گفت در رتبه بسيار والاتري مطرح است و سخن گفتن كلي درباره آنها و بويژه حكم واحد صادركردن درباره هر سه نوع وحي، نهتنها مشكلگشا نيست كه مشكلآفرين و رهزن نيز هست. از اين شمار آيات چنين برميآيد كه وحي نبوي در اشكال مختلف، از رؤيا و اشاراتي دروني تا شنيدن پيام الهي در قالب زبان و كلام بشري در قلب و يا گوش و احتمالاً ديدن واسطه وحي تجلي و تعين پيدا ميكند و موضوع و فلسفه آن نيز ابلاغ آن پيام به آدميان و تأسيس دين و جعل احكام شريعت است و البته غايت آن رستگاري انسانها ميباشد. شگفت است كه دكتر سروش (و نيز آقاي مجتهد شبستري) چندان عنايتي به فلسفه نزول وحي و رسالت قرآن و تأسيس دين ندارند، چنان سخن گفته ميشود كه گويي محمد (ص) عارف و شاعر شوريده و عاشقي بوده كه در يك ارتباط اتحادي به خداوند در او فاني شده و حال تجارب باطني و شخصي خود را با شيدايي بيان ميكند و به اصطلاح عرفا «حال» ميكند و قرآن وصف و محصول اين عالم حال است. بايد روشن شود كه تفاوت ميان وحي به زنبورعسل و مادر موسي و اميهبنابيالصلت و فخرالدين عراقي و مولوي با محمد (ص) چيست؟ به نظر ميرسد كه توجه به اين ابعاد وحي و قرآن و نبوت، ديدگاه دكتر سروش را دچار مشكل و دستكم ابهام ميكند. به هر حال آنچه ما روي آن بحث داريم، وحي نبوي است نه انواع ديگر وحي. مهندس بازرگان در مقام تبيين وحي بر پيامبران از تعبير «غريزه ناطق» استفاده ميكند و بدينترتيب ميكوشد پيوند مفهومي و لغوي سه نوع وحي را حفظ كند. وي در اين مورد ميگويد: «وحي انبيا نيز ممكن است احساس و استشعار كاملتر و بيان صحيح و صريح غرايز فطري انساني و ظهوري از نواميس جهاني باشد.»(15) البته گفتني است كه مهندس بازرگان قرآن را لفظاً و معناً كلام الهي و وحي خداوندي تنزيل يافته ميداند و از اينرو وي در همان رساله صريحاً هر نوع دخالت و يا نقش شخصيت فردي و يا محيط اجتماعي عصر نزول در تنزيل وحي را مردود اعلام ميكند. در واقع او بستر نزول وحي را دروني ميداند و از اين رو آن را «خودجوشي» و به نطق درآمدن غريزه ميشمارد، اما تصريح ميكند كه مبدأ و مقصد عالي آن خداوند است و وقتي درون كاملاً صاف و خالص باشد، نداي دروني به صورت وحي درميآيد و كاشف اسرار و گوياي احكام ميشود. (16) شايد بتوان گفت مهندس بازرگان در مقام تحليل چرايي و چگونگي تنزيل خود وحي است تا قرآن و الفاظ آن. آيتالله طالقاني نيز سخنان نغزي درباب وحي و نبوت دارد كه شنيدني است.
او ميگويد: «بعد از رويدادهايي در خلق و حيات و بعد از آن كه انسان راقي و مستعد را تاريكي اوهام و غرايز فرا ميگيرد دچار فراموشي و سكون ميگردد، عنايت پروردگار، اشخاص نيرومند و انديشندهاي را ميپروراند كه برتر از انگيزهها و آثار نفساني و زمان خود باشند و آنگاه كه اين گزيدگان به كمال و استعداد و قدرت روحي برسند، درست هنگامي كه تقدير نموده، روحشان درخشان و تسليم و منجذب ميشود و قواي نفساني و حواس ظاهرشان يكسره بسته و خاموش ميگردد. در آن شب آرام و ديجور، از آن دور و از مقام والاي بيتالمعمور آيات خداوند تجلي مينمايد و اصول معارف و شريعت به صورت كلمات مشهود و مسموع بر آنها نازل ميشود و حدود و نظامات انساني و مرزهاي زندگي مشخص ميگردد تا پس از آن بر افكار و نفوس انسانِ خفته پرتو افكند و از جايش برانگيزد و زندگياش را سامان دهد و سايه بيتالمعمور جهان بزرگ، در زمين كوچك گسترده شود.» (17)
اما اينكه اين وحي كلامي بر پيامبران چگونه است و داراي چه ماهيتي است و چگونه ميتوان آن را فهم و تحليل كرد، نميتوان در اين مجال سخن گفت و آقاي سروش نيز بدان نپرداخته است، شايد به اين دليل كه در نظريه ايشان وحي ملفوظ و اصولاً چيزي از بالا و مقام الهي نازل شدن و بويژه تنزيل لفظي بلاموضوع است. اما شايد بتوان گفت كه پديده وحي تا آنجا كه مربوط به خداوند و مقام تنزيل و چگونگي و مراتب و يا ابزارهاي انتقال پيام به پيامبر است، اسرارآميز و تحليلناپذير است و البته اين تحليلناپذيري طبيعي و معقول نيز هست، چرا كه رخدادي يگانه و كاملاً فردي و دروني است و از اينرو حتي صاحبان چنان تجاربي نيز قادر نيستند آن را به روشني بيان كنند. ايزوتسو نيز ميگويد كلام تا آنجا كه به خدا مربوط ميشود امري است اسرارآميز و تحليلناپذير و وجه مشتركي با رفتار زبانشناختي بشر ندارد،(18) اما وي به نكته مهمي اشاره ميكند و آن اينكه خداوند در يهوديت با تجلي در كوه طور و در مسيحيت در وجود مسيح و در اسلام با تجلي در «كلام»، خود را آشكار كرده است.(19) علامه سيد محمدحسين طباطبايي نيز صريحاً ميگويد «حقيقت وحي براي ما مجهول است».(20) ايشان در رسالهاي جداگانه وحي را «شعور مرموز» ميخواند. بازرگان نيز پس از بحث مبسوطي ميگويد «اگر همين قدر قبول كرده باشيم كه مسئله وحي قابل فهم و درك با وسايل و توجيه عادي نيست، عقل و علم ما خيلي كم به آن ميرسد، وحي كار خداست، تنها دست او در كار است، خيلي پيش رفتهايم.» البته وي روح در «يسئلونك عنالروح» را همان وحي ميداند كه خداوند در پاسخ ميگويد «قلالروح من امر ربي» (اسرا: 85). (21)
واژه و مفهوم ديگر در ارتباط با وحي در قرآن نازلكننده آن كه در قرآن بارها به صورت اول شخص جمع «انّا» يعني «ما» و يا اول شخص مفرد «انّي» يا «من» آمده است (از جمله آيه اول سوره قدر: انا انزلناه فيليلهالقدر، و يا آيه 3 سوره يوسف: انا انزلناه قرآناً عربياً). درباره انزال كتب آسماني و وحياني ديگر نيز از همين ضمير استفاده شده (از جمله آيه 42 سوره مائده: انا انزلنا التوراه فيها هدي و نور). اصولاً در قرآن، برخلاف ديگر متون مقدس، اين خداوند است كه به گفته پطروشفسكي غالباً با ضمير جمع اول شخص و به شكل باشكوهتر با انسان و يا پيامبران سخن ميگويد(22) و البته انسان و پيامبر نيز ميتواند با خداوند سخن بگويد، چنانكه گاه چنين نيز رخ داده است، چرا كه در تفكر قرآن و اسلامي ميان خداوند و آدمي (خالق و مخلوق) مكالمه و مفاهمه وجود دارد.
اگر ترديد نكنيم ـ كه ظاهراً جاي ترديد نيست ـ منظور از اين «ما» و يا «من» در ارتباط با آيات مربوط به وحي، ذات باري خداوند است، در اين صورت روشن است كه نازلكننده وحي خداست كه از اين طريق پيامي و خبري را به شخصي باعنوان نبي نازل كرده است. اگر قرآن تماماً (لفظاً و معناً) محصول ذهن و زبان پيامبر و برآمده از تجربه دروني و شخصي او و نتيجه پيوند اتحادي نبي با خداوند باشد، انتساب نزول وحي و قرآن به خداوند نادرست و ناموجه و اساساً لغو خواهد بود، چرا كه طبق تحليل دكتر سروش قرآن تماماً فرآورده دروني و زباني و فرهنگي محمد (ص) و محصول تجربه و دانش زمانه اوست و ارتباطي (دستكم مستقيم) با عالم بيرون ندارد و كسي و يا مقامي باعنوان خداوند و يا هر كس ديگر از خارج چيزي را به او نگفته و حتي القا نكرده است؛ از اينرو ايشان به استناد مبنا و تحليل خويش از منشأ كلام قرآن، به درستي ميگويند در متافيزيكشان رابطه پيامبر با خداوند رابطه خطيب و مخاطب نيست و نزول وحي از بالا يا پايين بيمعناست. تنها چيزي كه كلام نبوي قرآن را به خداوند منسوب ميكند اين است كه اين كلام برآمده از يك جان متحد شده با خداوند عين كلام و خواست حق است و از اينرو در اين تحليل چيزي و خبري از جايي نيامده است تا بالا و پايين و يا گوينده و شنونده داشته باشد. حتي در اين صورت، به گفته ايشان تعبير نزول و دستكم صدور وحي از پايين به بالا درستتر و معقولتر مينمايد، اما به نظر ميرسد كه چنين تفسيري به هيچ وجه با كاربرد فراوان «انّا» به عنوان نازلكننده وحي بر نبي در قرآن سازگار نيست. خداوند فعل نزول وحي را به خود نسبت داده و اين روشنتر از آن است كه محتاج تفسير و تأويل و يا تكلف و كژتابي در قرائت باشد. در اين مورد نه مبناي وحدت وجودي و در واقع پاككردن صورت مسئله از طريق انكار بالا و پايين راهگشاست و نه توجيه همطراز قرار دادن پديده وحي با پديدههاي ديگر (مانند نزول باران كه در قرآن به خداوند نسبت داده شده است) و همزمان الهي ـ طبيعي دانستن هر دو، پاسخ معقول و قانعكنندهاي است، چرا كه موضوع وحي نبوي موضوعاً با ديگر امور طبيعي متفاوت است و از اينرو حكم ديگر دارد و در قرآن نيز چنين است. بگذريم كه وحي نبوي نيز خارج از جهان طبيعت نيست و علل و اسباب طبيعي نيز در آن نقش دارد، اما سخن ما اين است كه «نزول باران» با «نزول وحي بر انبيا» كه به صراحت قرآن با كلام است و منشأ دين و شريعت، موضوعاً و مصداقاً يكي نيستند و خلط ميان آنها رهزن است، همانگونه كه خلط ميان كاربرد وحي در مورد پديدهها و پيامبران گمراهكننده است و به مغالطه بيشتر شباهت دارد. وانگهي جاي اين پرسش هست كه اگر به واقع فرقي نميكند و بالا و پايين يكي است، چرا حتي يك بار نيز در قرآن محمد (ص) آيات آن را به خود منسوب نكرده است؟ در حالي كه اگر قرآن كلام محمد (ص) بود و انتساب صدور و نزول آن به خداوند از باب انتساب همه امور به علتالعلل و مسببالاسباب است و يا از باب تشريف است، طبيعي و بليغانهتر بود كه به محمد(ص) نسبت داده شود، چنانكه در تمام مكتوبات و گفتارها چنين است، براي نمونه در گاهان اين زرتشت است كه با خداوند (اهورامزدا) سخن ميگويد نه عكس آن. از آن گذشته، اگر «انّا»هاي قرآن را ناديده بگيريم و كتاب قرآن را صرفاً محصول جان شيفته و قلب عارف محمد بدانيم، چه فرقي است ميان نبي بهعنوان مؤسس دين و آورنده قرآن با عارفان سالك و واصل و اهل شهود و تجربه باطني يا شخصي چون محيالدين كه كتاب فصوصالحكم خود را محصول شهود باطني در خواب و سفارش پيامبر و در نهايت كلام خداوند ميداند؟ اگر مدعاي صاحب فصوص را قبول كنيم و البته تحليل دكتر سروش را نيز بپذيريم، در اين صورت كتاب محيالدين از كتاب محمد (ص) الهيتر است.(23)
13- لسانالعرب (15/382-379)، مفردات راغب (صفحات 516-515) و ديگر منابع لغت و تفاسير.
14- رساله «مسئله وحي» بازرگان در جلد دوم مجموعه آثار ايشان باعنوان «بعثت 1» نيز چاپ شده است.
15ـ مجموعه آثار 2، ص 200.
16ـ همان، ص 198.
17ـ پرتوي از قرآن، قسمت ششم، صفحه 270
18ـ خدا و انسان در قرآن، ايزوتسو، ترجمه احمد آرام، صص 196و197.
19ـ همان، ص 193.
20ـ قرآن در اسلام، علامه سيدمحمدحسين طباطبايي، تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1353، ص 148.
21ـ مجموعه آثار 2، ص 202و203.
22ـ پطروشفسكي در كتاب «اسلام در ايران»، صفحه 109 و 110 بحثي درباره سبك سخن گفتن خداوند ميآورد و به اين نوع ضماير اشاره دارد و سرانجام ميگويد: «ولي در اغلب موارد خود خداوند به صورت اول شخص مفرد (من) و يا اول شخص جمع (ما) كه پرشكوهتر است صحبت ميدارد.»
23ـ محيالدين در ديباچه كتاب «فصوصالحكم» آورده است: «من رسول خدا را در رؤيايي بشارت آميز به خواب ديدم ـ در دهه آخر از محرم سال 627 در شهر دمشق ـ كه به دست خود كتابي داشت. مرا فرمود: اين كتاب فصوصالحكم است، بگير و نزد مردمانش بر تا از آن بهره جويند. گفتم: شنيدم و فرمان خداي راست و رسول او را و صاحبان امر را از ميان ما، چنان كه ما را فرمودهاند. پس خواست حضرت را به جاي آوردم و نيت خالص گردانيدم و قصد و همت بر آن گماشتم كه اين كتاب را ـ چنانكه رسول خدا فرمود ـ بيهيچ كموزياد آشكار كنم و از خداوند خواستم كه مرا در اين كار ـ و البته در همه حال ـ از زمره بندگانش قرار دهد كه شيطان را بر آنان راه نيست و مرا در آنچه بر قلمم جاري ميشود و بر زبانم و بر قلبم ميگذرد با تأييد و حفظ خود به القاء رحماني و دم قدسي در درون جانم مخصوص گرداند تا آنچه ميگيريم ترجمان او باشم نه آن كه از خود بگويم، مگر صاحبدلان از اهلالله، كه بر آن واقف گردند، بدانند كه اين گفتهها از مقام پاكي است كه منزه از اغراض نفساني است و ابليس را در آن راهي نيست و اميدوار چنانم كه حقتعالي چون دعاي مرا بشنود ندايم را اجابت فرمايد. من نميگويم، جز آنچه را كه به من گفته ميشود و در اين نبشته نميآورم جز آنچه از بالا بر من فرود ميآيد. من مدعي پيامبري و رسالت نيستم اما وارثم و كشتوكار آخرت خويشم. ... و نخستين چيزي كه خداوندگار (مالك) بر بنده خود القا فرمود فص حكمت الهي در كلمه آدمي است. (فصوصالحكم ـ ترجمه محمدعلي موحد و صمد موحد، تهران، نشر كارنامه، 1385، ص 135-133.
بد نيست كه سخنان دكتر سروش را هم درباره پيامبر و نقش وي در خلق كتابش بشنويد: «اين شخصيت بديع، با قلبي بيدار و چشمي بينا و ذهني حساس و زباني توانا صنع خدا بود و باقي همه صنع او و تابع كشف و آفرينش هنري او. محمد كتاب بود كه خدا نوشت و محمد، كتاب وجود خود را كه ميخواند قرآن ميشد و قرآن كتاب خدا بود. محمد را خدا تأليف كرد و قرآن را محمد. يا «شخصيت نيرومند پيامبر همهكاره بود هم كاشف بود، هم مدرس، هم گوينده، هم شنونده، هم واضع و هم شارع...».
در اين صورت گزاف است بگوييم كه فصوص محيالدين از قرآن محمد خداييتر است؟ چرا كه محيالدين آشكارا ميگويد «من نميگويم جز آنچه را كه به من گفته ميشود و در اين نبشته نميآورم جز آنچه از بالا بر من فرود ميآيد.» اما در ادبيات دكتر سروش چنين نقشي براي خداوند منظور نشده است.